نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست

 

تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقــــط  آرزو  مـــی کنم  کــــه  بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست

 

بیا  تا  علف هــــای  هرزه  بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس مي خواهد ای عشق

فقط  خوردن  جامی  از  سم  مهـــم  نیست

 

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته  دلـــم  از  دو عالم ،  مهم  نیست,

 

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزي برایم مهم نیست

 

سید مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 11:47 | نويسنده : آریا |

 

ناگهان زنگ مـی زند تلفن، ناگـــهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

 

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشــی، واقعـــا عاشق تنت باشد

 

روبرویت گلـولــــه و باتـوم، پشت ســــر خنــــجر رفیقـــــانت

توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد

 

دل بـــه آبــی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی

بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

 

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت

پــــــرتگاهـــی بـــــه نام آزادی مقـــصد ِ  راه آهنت باشد

 

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر

جام سم تـــوی دست لرزانت، تیــــغ هم روی گردنت باشد

 

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکـی درمیاوری... شاید

هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد

 

مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 10:28 | نويسنده : آریا |

 

اجازه هست کــــه اسم ترا صدا بزنم

به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم

 

اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را

میان دست عرق کــــرده تـــــو تـــا بـــــزنم

 

دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم

دوباره سنگ به جمــع پرنده ها بزنم

 

دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم

و یا نه! یک تلفن به خـود شما بـــزنم

 

نشسته ای و لباس عروسیت خیس است

هنـوز منتظری تا کـــــه زنگ را بــــــــزنــــم

 

برای تو که در آغاز زندگی هستی

چگـونه حرف ز پایان ماجـرا بزنم؟!

 

دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم

و من اجازه ندارم عزیز جـا بــــزنـــم!

 

سید مهدی موسوی

 

 



تاريخ : شنبه 19 دی 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 10:23 | نويسنده : آریا |

 

دل شبیه قایقی کوچک به دنبال تو بود

                                    از همان اول دل بی طاقتم مال تو بود

ترس از امواج دریا در دل من جا نداشت

                                     ساحل آرامشم باریکه ی شال تو بود

ای بهار سبز! دنیایی دعاگوی تو شد

                                      راز حوّل حالنا در أحسن الحال تو بود

هفت قرنِ پیش در شیراز و در "طرف چمن"

                                              خواجه ی شیراز حتی تشنه ی فال تو بود

جمعه ها و ماه ها و سال ها مجنون شدند

                                                این حکایت در غیاب چندصد سال تو بود

من به بغض خود سفارش کرده بودم نشکند

                                             سینه ام آتش فشان نیمه فعال تو بود

 
 
سید مهدی موسوی


تاريخ : جمعه 15 آبان 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 14:16 | نويسنده : آریا |

 

اون گوشه داره اشک می ریزه
می دونه که رو گریه حسّاسم
بوی تنش تو خونه پیچیده
من، این زن ِ غمگینو میشناسم

می شینه پیشم مثل هر روز و
با قرص و بوسه فال می گیره!
می گم: نمی فهمی دوسِت دارم؟!
می گه: برای عاشقی دیره

میگه که دنیا جای خوبی نیست
هر کی که می فهمه غمی داره
می گم برای عشق، این خونه
دیوارهای محکمی داره

ترساشو می چینه توی ساکش
من مشت می کوبم به آینده
می گه: می دونی خیلی دیوونه م!
می بوسمش تو گریه و خنده

می بینمش که سمت در می ره
با چشم های قرمز ِ خونی
می گه تو حرفامو نمی فهمی
می گه تو دردامو نمی دونی

هر صبح که پا می شم از کابوس
خوابیده توو آغوش و احساسم
می ره که توی گریه برگرده
من این زن غمگینو میشناسم!

 

سید مهدی موسوی

 



تاريخ : شنبه 25 مهر 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 13:49 | نويسنده : آریا |

تمام شعرم تقدیم آنکه باران شد

کسی که فاتح تنهاترین خیابان شد

زمین سگش به بهشت خدا، شرف دارد!

اگر که عشق دلیل سقوط انسان شد

دوید و باز دوید و دوید تا برسد

به زن رسید و خود مرد خطّ پایان شد

زنی به چشم پر از انتظار من زل زد

و از قیافه ی غمگین خود هراسان شد

و مرد قصّه همین که نشست و گریه نمود

از اینکه مرد شده تا تو را… پشیمان شد

و زن که تا ابدالدّهر بچّه می زا یید

و مرد که وسط سفره تکّه ای نان شد

و مرد رفت به دنبال آنچه زن نامید

و زن در آخر یک شعر تیرباران شد

 

سید مهدی موسوی



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 9:24 | نويسنده : آریا |

آن چشم ها که آخر بدمستی من است
آن چشم ها که هی همه ی هستی من است

در تاکسی نشسته به من فکر می کنند
همراه دختری که بغلدستی من است!

آن چشم های خیره شده توی دفترم
که گریه می کنند به شب هات در سرم

هر بار می نویسمشان، می نویسم و...
هر بار در مقابلشان کم می آورم

این غم میان سرخوشی گیج آبجو
از من شروع می شود و چشم های تو

از من شروع می شود و آن دو چشم تر
که عاشق منند و من از هرچه بیشتر!

از بوسه ی نداده ی تو، توی خانه ام
از چشم هات، از قفس عاشقانه ام

از تو که نیستی و من انگار مرده ام
از من که سال هاست به بن بست خورده ام

از من: در ابتدای خودش انتها شده
از من که پاک، عاشق آن چشم ها شده

از من که در میان عطش گریه می کند
شب ها کنار بی کسی اش گریه می کند

شب های دوست دارمت و روزهای بد
شب های من که مال تو هستند تا ابد

شب های چشم های تو و بی قراری ام
شب های دوست دارمت و دوست داری ام!

از التماس گریه که هی عاشقم بشو
از من شروع می شود و چشم های تو

از چشم های شبزده ی در مقابلم
که جیغ می زنند تو را در تهِ دلم

آن چشم های مسأله دار همیشه خواب
مثل سؤال های من از عشق بی جواب

از آن دو چشم مستِ به آتش کشیده ام
از من که خواب بوده ام و خواب دیده ام

«خواب دو تا ستاره ی قرمز »* که نیستیم
بیدار می شدیم و فقط می گریستیم

بیدار/ می شدیم دو تا استکان پُر از...
بیدار/ می شدیم دو تا چشم دلخوراز...

از چی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟ از کدام؟ کِی؟
بیدار می شدیم دقیقاً چهار «دی»

بیدار می شدیم در «آذر» که سوختم
بیدار می شدیم و مرا می فروختم

به چی؟! به آن دو چشم که باران گرفته بود
که حسّ و حال چندم «آبان» گرفته بود

چندم؟! سؤال مسخره ای که تو نیستی
چندم؟! که در تمامی آبان گریستی

چندم؟! که فکر می شدم از من به هیچ چیز
بس کن! نپرس!! خسته ام و خسته تر عزیز...

خسته شبیه درصدی از احتمال ها
بس کن! نپرس!! خسته ام از این سؤال ها

مثل تویی که چندم آبان ادامه داشت
که می گریست در من و باران ادامه داشت

مثل تویی که اینهمه در تاکسی منی
هی با خودت کنار خودت حرف می زنی

هی با خودت که از خود من ناامیدتر
بدجور عاشقی و من از تو شدیدتر!

مثل دو چشم خسته که در من نشسته است
مثل دو چشم خسته که بدجور خسته است

یک جفت چشم خیس بغلدستی شما
یک تاکسی به مقصدِ یک مشت هیچ جا

دستان دور ما و تماسی بدون حس
یک عمر استرس، همه ی عمر استرس

دستان دور ما و دو تا چشم آشنا
یک جفت چشم، مثل دقیقاً خود شما!

یک جفت چشم، حاصل یک عمر خستگی
من این طرف، نتیجه ی یک دل نبستگی!

من این طرف، صدای غم انگیز باد که...
تو آن طرف، همان زن بی اعتماد که...

که با تنش به پوچی من حرف می زند
که حرف می زند، از زن حرف می زند!

که مثل اشتباه من از عشق تازه است
مانند خواب های خودت بی اجازه است

که فکر می کند به من و عمق دردها
زل می زند به آلت جنسی مردها!

زل میزند به اینهمه تکرار پشت هم
زل میزند به غم، همه ی زندگیش غم!

حس می کند که آخر این راه بسته است
که خسته است، مثل خود مرگ خسته است

که خسته است مثل زنی توی بسترت
که خسته است خسته تر از درد در سرت...

مثل دو چشم که ته بدمستی تو است
مثل دو چشم که همه ی هستی تو است

مثل تویی که در ته درّه هنوز هم...
همراه دختری که بغلدستی تو است

سید مهدی موسوی

 



تاريخ : دو شنبه 6 مهر 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 17:32 | نويسنده : آریا |

 

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که...
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که...
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دست های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!
می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!...


سید مهدی موسوی



تاريخ : دو شنبه 30 شهريور 1394برچسب:سید مهدی موسوی, | 17:47 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد